نظر یادتون نره دوستای گلم.
اینم عکس همسترای من!!
سلام
من همستر ی بازیگوش همستم , و با سرگرمی هایی که داخل قفس برایم فراهم می کنید سعی می کنم بازی کنم .
جای زیادی نمی خواهم فقط یک قفس مناسب برایم کافی هست .
غذایی را که به من می دهید را می توانم تا نصف وزن خودم را در لپم جای دهم , اول مقداری از آن را مخفی می کنم , بعد که خیالم راحت شد یک دل سیر غذا می خورم .
راستی می توانید به من یاد دهید دستشویی ام را فقط در ظرف مخصوص خودم انجام دهم , چون من بچه با شخصیتی هستم .
بعضی ها فکر می کنند که من موش هستم ولی من خیلی با موش فرق دارم , یکی اینکه بیماری ندارم و منتقل نمی کنم , دم کوچولویی دارم و خیلی هم مهربون هستم , پس خیلی فرق دارم .
راستی می تونید با خوراکی تشویقی خیلی چیز ها به من یاد بدهید , می تونید من را زودتر با خودتون آشنا کنید .
می دونید که وقتی تازه می یام خونتون خجالتی هستم و اگه به من دو هفته فرصت بدهید تا شما رو بشناسم , می تونیم دوستای خیلی خوبی با هم باشیم.
من روز ها استراحت می کنم , از غروب خورشید شروع به بازی کردن می کنم , وقتی شما از مدرسه یا اداره می یاین خونه , من کم کم بیدار می شم .
من هر سه ماه ببرین مرکز همستر ایران داروی ضد انگلم را بدین , چون در طول عمرم موثره , خدماتشون هم رایگانه چون منو خیلی دوست دارن . می گن من اونجا کلی اعتبار دارم حتما اسم منو از شما می پرسن و توی دفترشون هم اسم منو ثبت می کن , در ضمن منو اونجا چک می کنن که مطمئن بشن حالم کاملا خوب هست .
راستی خیلی ها فکر می کنن من دوست دارم گازشون بگیرم ولی اینطور نیست , من دستتون را گاهی با غذا اشتباه می گیرم , آخه صابون های شما آدم ها بوی غذاهای خوشمزه ما رو میده , گاهی هم بعضیاتون منو اذیت می کنید , فرض کنید یکی خودتون رو هی اذیت کنه , شما اونو چی کارش می کنید ؟
من سرو صدا ندارم , توی خونه هاتون جام خیلی راحته , فقط منو جلوی نور آفتاب نذارین چون چشمام اذیت می شه , پشت پنجره توی خیابون هم نذارین چون بعضی پرنده ها ممکنه منو اذیت کنن , راستی منو اصلا با آب نشورید چون خیلی می ترسم و ممکنه مریض بشم.
اگه منو توی خونه می خواین آزاد کنید توی توپم بذارین , تا همه جارو یاد بگیرم .
بعد از 8 ماه خودمو یکی از اعضای خانوادتون می دونم و می تونم شادی و به خونه هاتون بیارم.
منو از جا های نا معتبر تهیه نکنید , چون اونجا از من خوب نگهداری نمی کنن , دلشون برام نمی سوزه منو فقط یه شکل پول می بینن .
از وقتی توی همستر ایران اومدم , حیونای عجیب و غریب مثل پرنده , سگ , گربه و خزنده اونجا ندیدم چون من خیلی از اینا می ترسم ,همستر ایران فقط منو پیش دوستای قدیمی خودم مثل خوکچه هندی و خرگوش نگه می دارن .
این متن را همستر ایران از زبون من نوشته و خوشحال می شم اگر برای کسی از من تعریف می کنید , بگید که همستر ایران چقدر منو دوست داره .
او یادم اومد !!!
اگه منو می خواین داشته باشید , همستر ایران هم منو داره و تمام لوازمی که برای نگهداری من لازم دارید را اونجای پیدا می کنید , از همه مهم تر کلی شما رو راهنمایی می کنن که از من خوب نگهداری کنید , من اینجا منتظرتون هستم , تا با شما آشنا بشم و یکی از اعضای خانوادتون بشم , میرین همستر ایران منو با خودتون ببرید , اونجا از دیدن مجدد من خیلی خوشحال میشن و منو کلی ناز می کنن .
ررررر
منزل شهید همان طبقه اول بود؛ یک خانه ۸۰ متری ساده که وسایل منزل خیلی ساده و البته با ظرافت در آن چیده شده بود. همسر شهید و برادرشان به همراه خواهر شهید به استقبال ما آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی مختصر، همین که روی مبل نشستم چشمم به تابلوی تقریبا بزرگ روی دیوار افتاد: همان عکس معروف و محبوب آرمیتا رضایینژاد همراه با رهبری که ماجراهای نقاشی او برای "آقا” را روایت میکرد.
چند ثانیهای به سکوت گذشت. خیلی سخت بود روبهروی یک همسر شهید داغدار بنشینی و بخواهی از حرفهای کلیشهای که هر روز در تلویزیون میشنویم، نگویی. بالاخره قفل سکوت شکسته شد و بچهها از نیت و قصدشان از این دیدار گفتند و عذرخواهی کردند بابت مزاحمت که آرمیتا از اتاقش بیرون آمد و دوان دوان رفت و کنار مادرش ایستاد.
یک نگاه به چهره آرمیتا کردم و نگاهی به تابلوی روی دیوار. آن دختر معصوم و بامزهای که برای رهبری نقاشی کشیده بود و آقا از زیبایی موهای بلندش گفته بود، اکنون آرام ولی با چشمانی که شیطنت بچگانه در آنها موج میزد، در برابر ما ایستاده بود.
یخ آرمیتا خیلی زود آب شد و اولین پازل اسباببازی با عکس خود آرمیتا که از کیف مهدیار درآمد، خندید و سریع و هیجان زده آن را از دست مهدیار گرفت و برد تا به مادرش نشان بدهد. این داستان برای پازل دوم هم تکرار شد اما وقتی هابیل، پازل سوم را اندکی دست خودش نگه داشت و آن را به تکمیل پازل اول مشروط کرد، آرمیتا با حالت قهر کودکانه زیر مبل رفت و قایم شد. هابیل ما هم که دل نازک؛ سریع بساط منتکشی را آماده کرد و رفت کنار آرمیتا روی زمین نشست تا با هم پازل را تکمیل کنند.
آرمیتا با پازل مشغول بود که همسر شهید هم صمیمانه بودن جمع را با صحبتهای راحت و احساسی خود تایید کرد. از پیشنهادهای متعدد دانشگاههای برتر اروپا به همسرش، از زندگی ساده و بسیجیوار با یک حقوق کارمندی، از تفاوت عکس مشهور شهید در رسانهها با چهره واقعی همسرش، از رفاقت شهید رضایینژاد با دکتر عباسی (رئیس فعلی سازمان انرژی اتمی که از ترور جان سالم به در برد) تا…؛ تا روایت شیشهای از روز حادثه.
ایشان همچنین در صحبتها بر لزوم افزایش حفاظت از دانشمندان هستهای کشورمان تاکید کرد اما آن چیزی که اشک ما را درآورد، شور عشق ایشان وقتی که درباره همسر شهیدش حرف میزد، بود. از اخلاقش میگفت، از علاقه خاصش به آرمیتا و از تعهدی که شهید رضایینژاد نسبت به مردم کشورش داشت و از روز ترور…
وسط صحبتهای همسر شهید، آرمیتا درگوش مادرش چیزی گفت و با چشمانی معصوم و مظلوم منتظر پاسخ مادر ماند. خانم رضایینژاد هم با خنده، از درخواست آرمیتا برای رونمایی از "همستر”ش خبر داد که با استقبال ما روبهرو شد. همسر شهید همچنین گفت که آرمیتا زمان حضور رهبری در منزلشان هم میخواسته حیوان خانگیاش را نشان آقا بدهد که امکانش پیش نیامد.
چند دقیقهای هم به معرفی "لیلی” از زبان آرمیتا برای ما گذشت و البته تعجب بچهها از اینکه این زبانبسته چهطوری زیر دست آرمیتا جان سالم بهدر برده است. چون آرمیتا در همین یکی دو ساعت نشان داد علاقه بسیار شدیدی به حیوانات دارد؛ تا جایی که یک ماهی گلی بیچاره را دویست بار از تنگ پر از آب درآورد و دوباره در آب انداخت. کار حتی داشت به سرخ کردن ماهی و پخت سبزی پلو با آن هم میکشید که الحمدالله به خیر گذشت!
گرم شیرینکاریها و شیرین زبانیهای آرمیتا –که با نشان دادن لباسی که در حضور رهبری پوشیده بود، ادامه پیدا کرد- و صحبتهای تاثیرگذار همسر شهید بودیم که نگاهم به صفحه ساعت مچیام افتاد؛ قرار بود کمتر از ۴۵ دقیقه مهمان باشیم و اکنون دو ساعت بود که مزاحم این خانواده عزیز و دوست داشتنی شده بودیم.
با اشاره به بچهها فهماندم که وقت رفتن است. مجددا تشکر کردیم از پذیرایی عالی و گرم خانواده شهید رضایینژاد و ابراز امیدواری برای انتشار خاطرات شهید و ساخت یک مستند از زندگی این دانشمند شهید.
وقتی خداحافظی کردیم و از آپارتمان ۸۰ متری خانواده شهید رضایینژاد در غرب تهران بیرون آمدیم، هوا بسیار سرد بود و باد شدیدی میوزید اما داغِ از دست دادن یک جوان مسلمان ایرانی که فقط به دلیل تلاش برای درخشان کردن نام کشورش ترور شد، قصد سرد شدن نداشت؛ این را از اشکهای خشک شده روی گونههای بچهها میشد فهمید.
تعداد صفحات : 2